باز نامدی و روزگار رفته بازنامد. نشستم که مگر بیایی، چه امیدهایی که در تاریکی شب با من سوخت تا صبح، چه خرمنهایی که به امید بازآمدنت درو کردم، نیامدی، همه سوخت و با باد رفت. نیامدی آسمان سوخت، خاکسترهایش بر سرمان ریختند، آسمان آبیش تمام شد، شد خاکستری کثافتی که میبینی، نیامدی.نشستیم و تو نیامدی، سوختیم و نیامدی، خاکسترمان را نکاویدی که مگر ققنوسی در دل نها از میخ و گل های کاغذی...
ما را در سایت از میخ و گل های کاغذی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 216 تاريخ : جمعه 25 اسفند 1396 ساعت: 14:03