آبشار خروشان و پر قدرت بود، برگ درختهای گردی سبز و زنده، تمام روز پر از پرنده و طراوت بود و من شاید هیچوقت انقدر ناامید نبودهام.
ایکاش کسی بود که میشد این را به او گفت و میفهمید، ایکاش کسی استیصال و هرولیهی آدم را میفهمید. به دردی هم نمیخورد فهمیدن کسی. من با ناامیدیام تنها هستم و دستم به تو نمیزسد و دیگر دستم را دراز هم نمیکنم. هوسمندی که شاخهی سیب از او زیادی دور است. و میبیند که سیب را دیگرانی میتوانند بچینند. من از این پایین، از این دور فقط نگاه میکنم و ادای آدمهای معمولی را در میآورم.
یک بار دست دراز کردم سمت صورتت که رو به آتش بود. تو خواب بودی و باد آتش را به سمت صورتت میزد. دست دراز کردم که ببینم دستم/صورتت زیادی گرم نباشد. کنده را جابجا کردم که شرارهاش را باد سمتت نیاورد و باز دست دراز کردم، باز جابجا کردم و باز. تو ندیدی، من هم حواسم نبود، آن یکنفری هم که دید حالا زیر خاک است. هیچکس نیست که مهربانی مایوسانهی مرا بفهمد. هیچکس نمیفهمد یاس مرا وقتی در آن تمثال بهشت، تو به من میگویی نامهربان. هیچکس نمیبیند. محبت ما بیپاسخ و فهمناشده میماند و یکروز تمام میشویم. کتابی که ما بودیم، خوانده نشده می سوزد.
از میخ و گل های کاغذی...برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 106