از این حال توییتروارری که اینجا گرفته بدم میآید. دوست دارم بلند و طولانی و عمیق بنویسم. هر ور را نگاه میکنم از یک سطح نازکی درکها بیشتر نیست، قضاوت فقط در سطح همان رویِ روی، قضاوت در سطح عیانترین چیزها. بدون اینکه درکی از یک قدم عمیقتر باشد، یا حتی کنجکاویای برای قدمی عمیقتر شدن. در دیگری نمیبینم و در خودم هم نمیبینم، شبیه کدویی فاسد شدهام که سطح رویش از دور سالم مینماید و از درون خرابی هی پایین و پایینتر میرود و عمیق و عمیقتر میشود و خودم عقل درستکردنش را ندارم. مدام حس تهوع دارم که، چیزی در دورنم مانده که هنوز میفهمد این حال درست نیست، باید بالا بیاورم و نمیتوانم. گریه هم نمیتوانم بکنم (نه آنطور که خالی شوم، آن سنگ بزرگ در حنجرهام قدمی بالا میآید و قدمی پایین میرود و برجاست). شاد نیستم و این ناشاد بودن باز ناراحت-تر-م میکند. درونم که حالا پوک و بوگندو شده چیزهایی مثل خودش را طلب میکند: پوک و بوگندو؛ واضح است که این چیزهای خرابتر از درون من، مداوم بدترم میکنند.
هی مینویسم و خودم را هی به طرق مختلف تکرار میکنم و آینه به آینه خودم را تکرار میکنم و این گه فقط تشدید میشود تا فقط برای میل خلاص شدن، بالایش بیاورم و حالم بدتر شود.
حالم بد نیست البته. حسش نمیکنم. ای کدوی پوک. ای کدوی پوک!
از میخ و گل های کاغذی...برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 127