باز نامدی و روزگار رفته بازنامد. نشستم که مگر بیایی، چه امیدهایی که در تاریکی شب با من سوخت تا صبح، چه خرمنهایی که به امید بازآمدنت درو کردم، نیامدی، همه سوخت و با باد رفت. نیامدی آسمان سوخت، خاکسترهایش بر سرمان ریختند، آسمان آبیش تمام شد، شد خاکستری کثافتی که میبینی، نیامدی.
نشستیم و تو نیامدی، سوختیم و نیامدی، خاکسترمان را نکاویدی که مگر ققنوسی در دل نهان داشته باشد، جوابت مطلق بود: همواره نبودن.
باد مارا برد، باد خاکسترها را کشید در تن جدیدی، درخت جدیدی، سوختن بالقوهی جدیدی.
سر بر سرت میگذارم. روزگار رفته نیامد، آمدی و قلب من دوباره به شکوفه نشسته است.
از میخ و گل های کاغذی...برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 216