به انرژی و زمانی فکر میکنم که هدر رفت. به درخت بودن، آن درختی که شاخههایش را میپرورد،غذا میدهد، بزرگ میکند، شاخه خودش است، تنهاش است و ناگهان شاخهی هرگز به شکوفه ننشسته را از خودش قطع میکند. همین. این منم، همیشه در حال کندن چیزهایی که برای رشدشان زحمت کشیدم، حتی زمستان نمیخشکاندشان، منم، من خود درختم که شاخهام را میشکنم. شاید جایی از من میفهمد این شاخه میوهای برای دیگران میدهد. شاید از این میوه دادن، بایر کردن زمینم و پس نگرفتن خسته میشوم که میاندازم. شاید دلیل عشقم به سرو همین باشد: سروْبودگی یعنی آزاد بودن، یعنی میوهای برای کسی نداشتن، سرو بودگی یعنی به جای اینکه پخش و پلا، درختِ توتوار خودت را ول بدهی و انقدر میوه بریزی کف پای مردم که یادشان برود این میوهای که می دادی ابراز محبتت بوده، نه برای صرفا سنگفرشی از توت ساختن، بالا بروی. سرو بودگی یعنی عاشق نور بودن، یعنی تا میشود بلند شدن؛ سروها اولین نشانهای بودهاند که از دور شهری را نوید میدادند: کاشان سه سرو بزرگ داشت، که از هر طرف شهر میخواستی وارد شوی دیده میشدند (که البته هر سه را در زمانهی وحشت بریدند). سرو بودن یعنی آزاد بودن، یعنی کسی از تو بالا نرود، یعنی تو پیچکوار، انگل کسی نشوی.
سرو بودن یعنی یکه بودن، جزیی نداشتن: سرو یک کل است، حتی جزئیات و شاخههایش به حتی در هم ممزوجند که نمیتوانی بگویی این برگ سرو است، یا این شاخهاش است، یا این چوب سرو است: همهاش فقط سرو است.
من سروم. با خودم تکرار میکنم من سروم. شاید این همه تفاوت و تنهایی، معنی متعالیتری پیدا کند.
از میخ و گل های کاغذی...برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 183