اتاق بی‌پنجره

ساخت وبلاگ

تصویر کوچکم در پایین آینه که از بین تاریکی درِ اتاق تا راهرو نگاهم می‌کند، عکس‌های پرسنلی و دسته‌جمعی چپیده زیر قاب‌ها، ماشین خیاطی با قاب چوبی، صندلی و میز مخصوص نماز خواندن، مبل چرمی با پایه و دسته‌ای از لوله‌ی فلزی و براق، فرش کهنه و درشت‌بافت، در چوبی اتاق که سه تا شیشه دارد و از دستگیره‌ی کوچک و قدیمی‌اش یک لباس زیر بزرگ آویزان است، برج رخت‌خواب های کنار کمد،‌ پنجره‌ی اتاق به راهرو (دیگر هیچجا ندیدم که بین دو فضای محصور خانه پنجره‌ای باشد)، صدای خواب و خرناسه، نفس خس‌دار، پاکوبیدن گهگاهی پدرم، ناله‌هایی که آدم‌های پیر در خواب می‌کنند، این گرمای کلافه‌کننده، کمد چوبی ماهونی که مطمئنم یک جانور در خودش دارد.

چه همه‌ی این‌ها را دوست دارم. زمان اینجا نمی‌گذرد، هیچ‌وقت نگذشته، جز آن یک باری که صاحب قوی‌ترین خرناسه‌های پذیرایی، تبدیل شد به یک عکس پرسنلی در قابل با روبان مشکلی مورب بالای سرش. همیشه همین شکلی، نیمه‌ی شب اینجا نشسته‌ام و فکر کردم دارم با این زندگی چه می‌کنم. چه فرصت‌هایی سوخته و چه در انتظارم است. اصولا در نهایت به تصمیم‌های سفتی رسیده‌ام که جز چند روزی شاید، از این اتاق فراتر نرفت. این آسمان کاشان چه دارد که مغز آدم را تا ته شفاف و دسترس‌پذیر می‌کند؟

و شفافیت مغزم امروز مرا به اینجا کشاند که احتمالا اشتباه کردم. سریع و فکرنشده تصمیم گرفتم و می‌دانستم که یک روز این اتفاق می‌افتد، منتهی نه به این زودی. واکنشم در قبالش این است که تصمیم‌های خودخواهانه‌تری بگیرم، تنهایی‌ام را در جهان باور کنم و بپذیرم خارج از این اتاق، جهانی که من واقعا آنجا زندگی می‌کنم، جهان در گذر است.

دیگر نمی‌خواهم بگویم که مستاصلم یا چنین چیزی. سرم را بندازم پایین و دیگر بروم.

از میخ و گل های کاغذی...
ما را در سایت از میخ و گل های کاغذی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 49 تاريخ : شنبه 18 شهريور 1402 ساعت: 18:23