بیابان پر ز مجنون شد

ساخت وبلاگ
چرا از آدم ها فرار میکنیم؟ قسمت اول
این که من این فعل میکنم را جمع بستم قضیه دارد، قضیه اش هم این است که احساس امنیت به آدم میدهد
مثلا اگر مردم لخت در خیابان راه میرفتند، تو فقط با لخت بودن احساس امنیت میکردی، و با همین استدلال توجیه میشود که اگر همه خودشان را داخل چاه پرت کنند، تو بین آن همه گوشت و استخوان در حال سقوط آرامش بیشتری خواهی داشت تا لبه ی تنها ی چاه
قبول ندارید؟ نمونه اش هم همین تهران، چرا ما تهران زندگی میکنم؟ در این حجم دود و شلوغی و نامهربانی؟ چون همه اینجا زندگی میکنند، چون دور همیم و این به ما حس امنیت میدهد
چه جالب، تا اینجا متوجه می شویم که عنوان را نقض کرده ایم
عنوان بعدی این است که پس چرا من از یک آدم خاص فرار میکنم؟
چرا برای اینکه از آن تکه ی خاص دانشگاه وارد نشوم، کل ساختمان را دور میزنم. چرا قبل از وارد شدن چند دقیقه خیره به در نگاه میکنم، و چرا از ترس چند ثانیه مواجهه با کسی ، تمام راه را به هر جا، هر جا به جز روبرو نگاه میکنم؟
افرادی در زندگی ما هستند که نمیتوان برخورد "گله ای" همیشگی را با آن ها داشت. در مغزت ایستاده اند و یکسره تو را با فردیت کوچک و حقیرت مواجه میکنند، افرادی که با تو روزی لب چاه ایستاده بودند و از فراز گله هایی که به درون چاه میریختند به تو نگاه میکردند.
من هم لب چاه ایستادم، بله. من هم با همین تو ی تلخ لب چاه ایستاده بودم. منتظر جریان کوچک خلاف جهتت بودم، منتظر بودم که با هم گله نباشیم.
فردیت دیگری را میجستم در بین ملغمه ی در هم تنیده ی آدم ها، جزیره ای فارغ از جهت امواج
و وقتی راهم را باز کردم تو ماه ها بود که ذره ذره با جمعیت کنده شده بودی، برای من چه ماند؟ دختری که از دیدن ناگاه تو در شلوغ ترین خیابان ها بر خودش تنگ تر و تنگ تر میپیچد.

از میخ و گل های کاغذی...
ما را در سایت از میخ و گل های کاغذی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 145 تاريخ : پنجشنبه 29 مهر 1395 ساعت: 18:15