هروله

ساخت وبلاگ

دیشب همین موقع در ماشین خودم را به خواب زده بودم. عصبانی بودم، خسته بودم، دلزده بودم از آن همه استرسی که برای هیچ کشیده بودم و نمی‌خواستم دیگر همراهانم را ببینم، یا مجبور شوم در کلامشان مشارکت کنم.

ظهر با «ن» و «ب» رفتیم یک دشتی را در نزدیکی ببینیم و من حشره جمع کنم و «ن» گیاه. قرار بود کوتاه و مفید باشد، می‌رویم، جمع می‌کنیم، برمی‌گردیم.

ماشین تا جایی که انتظار داشتیم برود نکشید، پیاده خاکی را رفتیم تا به دشت رسیدیم، «ن» جوجه گذاشت و خوردیم و بعد تنها رفت به طرف آن جا که ماه پیش گیاه را دیده بود. من و ب. ماندیم، حرف و زدیم و با سگ‌ها بازی کردیم، «ن» نیامد. «ب» شروع کرد آویشن چیدن و من رفتم گلبرگ‌های خشک لاله جمع کنم، «ن» نیامد. من رفتم سر تپه دنبالش و برگشتم که شاید «ن» را از دور ببینم، «ن» نبود و نیامد. خورشید پشت کوه‌ها رفت و هاله‌ای نارنجی از آن ماند، دو مرد از دوردست امید در دلمان انداختند، هیچ کدامشان «ن» نبودند. «ن» باز هم نیامد. با «ب» قرار شد دنبالش برویم، به رودخانه رسیدیم و من ترسیدم که بیافتم، «ب» رد شد و رفت دنبالش، من ماندم، بی‌گوشی و بی‌چراغ.

هاله‌ی مانده‌ی خورشید که بنفش شد نگرانی به دلم افتاد: نکنه در چاه افتاد باشند؟ نکنه گم شده باشند؟ پایم را به رود زدم و خیس و گلی رفتم آنطرف. جلویم یک تپه‌ی گرگ و میش بود، هیچ راهی پیدا نبود. دویدم طرف جلو: نکنه من بروم گم شوم و آن‌ها برگردند و مرا نبینند؟ دویدم عقب: نکنه گله‌ی سگ گرفتارشان کرده و زخمی و ناتوان امیدشان به من است؟ دویدم جلو: نکنه سگ‌ها مرا هم بگیرند و هیچکس برای کمکمان نیاید؟ دویدم عقب: نکنه در تاریکی راه گم شوم، جلوتر سگ‌ها مرا بدرند؟

من در هروله بودم، بین صفای نجات آن‌ها و مروه‌ی نجات خودم. رفتم و برگشتم و هیچ زمزمی نبود، من بودم و من بودم و من. صدایشان زدم، جیغ زدم، هرچه جیغ در من بود «ن» شد و بیرون آمد. جوابی نیامد جز پارس سگ. وحشت‌زده بودم یا ناباور؟ باورم نمیشد آنجا هستم. باورم نمی‌شد انقدر الکی، انقدر الکی در کوه گم شوم و هیچ‌کس نشانم را نداند. فکر می‌کردم این نور ناچیز خورشید اگر برود، من در تاریکی، در دشت که کورمال کورمال، دستت به هیچ چیز هم نمی‌خورد چه باید بکنم. همینجا بمانم؟ بروم یک سنگی پیدا کنم که شاید گرگ داشته باشد؟ تا همین آخرین نفس‌ای نور هست، بدوم که شاید به جاده برسم؟ باز جیغ زدم، باز و باز و باز و هیچ صدایی نبود.

خورشید کاملا رفته بود و همه جا خاکستری شده بود. فکر کردم برگردم شاید کمکی برایشان پیدا کنم، شاید خطر ماندن بریم بیشتر باشد. دوباره به آب زدم و دویدم بالا، به تپه که رسیدم ، قبل از اینکه آن نقطه‌ای که «ن» در آن محو شده بود، از دیدرسم خارج شود برگشتم و نگاه کردم: نور کوچکی در دوردست.

همیانجا نشستم. نکند پای ن. شکسته؟ نکند اصلا آنها نباشند؟ نور نزدیک شد و شد سایه‌ی تاریک دو نفر با یک چراغ: سالم بودند، سلانه سلانه می‌آمدند.

گریه‌ام می‌آمد از بیچارگی‌ای که ۲ دقیقه قبل داشتم، از اینکه اگر چند دقیقه دیرتر آمده بودند، من قرار بود با چه وحشتی در جاده باشم، از بیهودگیِ استیصالم. و گریه نکردم.

کم کم آمدند، معلوم شد که گیاه ۲۰۰ متر بالاتر از آنجا که باید، پیدا شده و او مشغول کندن بوده و مشغول لذت بردن از مسیر برگشت. 

تا آخر مسیر حرفی نزدم، و تنها جلو رفتم. به حدی که نور چراغ دستی‌شان را هم نبینم. آن مسیر دویدن تا جاده‌ی فرضی، با نور بی‌رمق ماه روشن شده بود، در حدی که درخت سایه داشت و این صحنه بچشمم جادویی آمد: «سایه‌ی ماه»
رسیدم به ماشین و ماندم تا ‌آمدند.

همان موقع که گفت :«چرا قهر می‌کنی؟» فهمیدم که خشمم بی‌معنا است. خشمگین بودم که چرا سفر ۳ ساعته‌مان، ۱۰ ساعت طول کشید. چرا مرا بی‌چراغ و بی‌خبر در تاریکی گذاشتند. چرا وقتی دید غروب شده و راهش تا ما طولانی است برنگشته. خشمم بی‌معناست چون درکی از تنهایی من ندارد، درکی از هیچ آدم دیگری ندارد. من یکی حداقل، باید می‌دانستم و اصلا از همان اول نمی‌رفتم. جیریرک‌هایی که با هم گرفتیم هم همه مردند.

مانتوی عزیزم هم گرفت به سیم و پاره شد. بماند یادگار خشمم، یادگار اعتمادی که نباید بکنم و نگرانی‌ای که خوشحالم دیگر هرگز قرار نیست برای او بکشم.

از میخ و گل های کاغذی...
ما را در سایت از میخ و گل های کاغذی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 104 تاريخ : چهارشنبه 19 شهريور 1399 ساعت: 11:06