الان نشستم روی همان صندلی نارنجیای که شبهای پیش مینشستم، پشت لپتاپ، صفحههای جالبی که یک به یک پیش چشمانم باز میردم و هیچکدامشان داخل چشمم نمیشد، همه از جلوی چشمم عبور میکردند، فقط دست تو بود که وقتی به خداحافظی بالا میآمد از چشمم رد میشد و جایی از جانم فرود میآمد. الان تو با دستهایت کجا هستید؟
دیشب خواب دیدم که فردا قرار است بمیرم. چه جور مرگی باید انتظارم را بکشد، یا چجور آدمی باید باشم که واکنشم به هر شک مرگ این نباشد که «خدایا الان نه، اینجوری نه، هنوز نه»؟ چقدر کار مانده، چقدر راه مانده که باید بروم. پشیمانم از هر دلی که بستم، هر امیدی که داشتم. میخواهم بیبند و رها بروم، همهی این مدت گیر امیدهایی بودم که وجود نداشت، زندانی قفسی بودم که میله نداشت. نشسته بودم تو بیایی، یک نفر بیاید: هیچکس قرار نیست بیاید.
ته دلم حیفم میاید که بروم،تنها باشم و بمیرم و این دستها و تنهایی و قلب را با کسی شریک نشوم. ولی کو؟ اصلا من آدمش هستم؟ اگر یک روز هم کسی را پیدا کردم که -برفرض وجود- همزادم بود، شجاعت و شهامت و عقلش را دارم که تشخیصش بدهم و قلبم را برایش باز کنم؟ نمیدانم. امروز داشتم فکر میکردم که انقدر شکسته و بیچارهام که دیگر دلم نمیواهد در را برای هیچکس باز کنم.
این شیدایی زندگی مرا همیشه مختل کرده، کاش روبات بودم!
از میخ و گل های کاغذی...برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 110