قرنطینه

ساخت وبلاگ

وقتی که به کسی زنگ می زنی و پیغام می گذاری که زنگت بزند، وقتی که ناراحتی و در جمع دوستان نزدیکت همه می‌فهمند، وقتی مدت‌هاست از تو خبر نیست، روزهاست که نیستی، تصویرت نیست، صدایت نیست، کلمه‌ای از جانب تو نیست، وقتی که ۱۲ شب رد شده، و تو با امیدهای تمام بی‌پاسخت، خیره به تلگرام نشسته‌ای هنوز.
بعد از روز‌ها و روز‌ها، وبلاگت را باز می‌کنی چون انگار تمام دوستانت، توهم های خوشایند شبانه‌ات بوده‌اند، و هیچکسی جز تو در جهان نیست.
دلم می‌خواهد کسی را لمس کنم، کسی را داشته باشم برای شب‌ها، برای بحث‌های ۱۲ شب به بعد، برای صحبت در تاریکی، چرا همین الان، همین جوانی و گیجی‌ای که این یار روزهای تاریک به کارمان می‌آید نداریمش؟
۳۰ سالم شده باشد، آرام و سر به راه و تن‌داده به «همینی_که_هستی زندگی» باید تازه کسی را پیدا کنم؟ هرچند الان هم حوصله دارم، دستی که بر شانه‌ام بیاید را با «ولم کن»ی پس می‌زنم.

فکر می‌‌کنم چه مازهایی، چه معماهایی، چه نقشه‌های گنجی که همینطور منتظر کشف شدن ماندند تا خاک شدند و پوسیدند و تمام.

از میخ و گل های کاغذی...
ما را در سایت از میخ و گل های کاغذی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 150 تاريخ : يکشنبه 31 فروردين 1399 ساعت: 18:16