همیشه دست از کاری برآمدن را تعبیر میکردم به عوض کردن اوضاع، عوض کردن آدمها، عوض کردن خوراکیها و فعالیتها یا عادات. مطمئنم که تمامشان از جمله کارهایی است که ز دست آدم برمیآید، و حتما هم که اثر میتواند بر زندگی داشته باشد. ولی عمده کاری که از دستم برمیآمد و کردم پذیرفتن شکست بود. یاز پیوند بریدم. دانشجوی ارشد جایی هستم که دوستش دارم. و دوست دارم پیوند دیگری داشه باشم.
الان که فکرش را میکنم، همیشه زندگیام در حال گذار بوده، همیشه خودم را مسافر میدیدم (اینجایی که هستم مسیر من است، خانهی من نیست) و ناتوان شدهام از این همه بیخانهگی
فعلا اینجا خانهی من است که در کتابخانهاش این را مینویسم، آن بچههایی خانهی منند که درسشان میدهم و چشمان تو، هرچند که این آخری نامطمئنترین خانهای است که میشود داشت.
از میخ و گل های کاغذی...برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 152