سرو و سپیدار

ساخت وبلاگ

حتما نگفتم، آن اولین روزهایی که عاشق بودم، از دانشگاه سرازیر می‌شدم و یک آهنگ خاص بلند را بارها و بارها گوش می‌دادم، و به طرز آیینی به درخت سروی در مسیرم خیره می‌شدم، آن عشق راز مگویی بود و هست هنوز، بین من و آن درخت
دیروز دوباره نگاهش کردم، سر خم کرده بود. دیگر سرو من نبود، توده‌ی در هم شکسته و سبزی بود که سر و تهی نداشت. چه می‌شود که سرو خم می‌شود؟ چه می‌شود که سرش از آفتاب صرفنظر می‌کند؟

بعد میم را دیدم، او هم به نظر صرفنظر کرده از آفتاب، دیگر نمی‌خواهد حامل راز مگویی باشد، همانطور که دیگر نمی‌خواهد با سر رو به بالا راه برود، می‌خواهد همیشه کف خیابان را ببنید به جای آفتاب، از ترس چشم آشنایی.

آن سرو نمی دانم چطور شکسته، ولی این سرو را حتما من شکسته‌ام.

از میخ و گل های کاغذی...
ما را در سایت از میخ و گل های کاغذی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 131 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:14