از خودم هر روز بیشتر دلزده میشوم، از بیدست و پاییام، از هول بودگی وراثتیام، از صدای نازکم که در بحث بالا میگیرد و میلرزد، انگار که کمک میخواهم که همه با من هم عقیده باشند، از احساس نامطمئنی که به شوخیهای بیمزه و حرفهایم دارم، از حرفزدنهای بیمورد و زیادم راجع به همه چیز، که پشتبند این سکوت مطلق پیش آمده، از وقتی که مهربانی میکنم و ناگهانی که نمیتوانم تشخیص بدهم میخواهم مهربان باشم یا مهربان به نظر برسم، از اتاقم، از بوی بدنم، از عرق، از صورتم که بلند است و موهای جلوی سرم که صاف است، از آینه که دروم را از یاد من برده متنفرم، از چیزی درونم که در سفر با من نمیآید متنفرم، از چیزی درونم که در سفر با من نمیبیند، از چیزی درونم که با من هوای عمیق و سبک را نفس نمیکشد متنفرم، از این احساس ناکامل بودن مدام، از این همیشه و همیشه گشتن متنفرم، از قلب گرسنه متنفرم، از انبوه کتابها و نخواندنم متنفرم، از این که همیشه باید کسی را به چیزی بگویم، از اینکه نمی خواهم هیچ حرفی درونم بماند متنفرم، از این ترس تنها ماندن متنفرم، از این ترس جلو-عقب افتادن، از نگاه کردنهای بیشمار به پشت سر، از دویدنهای بیوقفه به روبرو متنفرم، از این اطمینانی که باید همیشه حاصل کنم -که همه هستید؟ تنها نیستم؟- متنفرم.
از میخ و گل های کاغذی...برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 116