دلبر بگویمت یا زیبا؟ میدانی که هیچکدام هم نیستی، و نه صنم بودی که بپرستمت، نه آهو که شکارت کنم. هیچکدام نبودی، هیچکدام نیستی. مثل یک سایهی بینام برای خودت در خاطرات من راه میروی و همهچیز را میشکنی -بیشتر میشکنی-.
دلبر بگویمت یا زیبا؟ تو که بیشتر شبیه وحشت دیوی در خاطرم، چرا دوست میدارمت؟ چرا رفتی و جای خالیت مانده؟
مثل کسی رفتهای که خانهاش را در جنگ رها کرده، زندگیت را اینجا گذاشتهای و من که خانه باشم؟ معلوم است که هنوز منتظرم برگردی. معلوم است که باور نمیکنم این رفتن بدون خداحافظیت، ابدی باشد. معلوم است که باور نمیکنم آن سر دنیا برای خودت خانه درست کردهباشی، هرشب برای برگشتنت شمعها را روشن میکنم.
تو رفتهای و قالبت را نبردی، نگفتی به من که دلت تنگ میشود، حرفهایی که این همه برای آینده گذاشتی ، نگفته ماند، آینده گذشت. نگاه آخرت را تحویلم ندادی، تاریکی گیشا را با من گریه نکردی، گردنبندت را باز نکردی بدهی دستم، نامهی آخرت را تو جیبم نچپاندی، آن سر خیابان نیاستادی، تا یک ساعت از لای ماشینها نگاهت کنم، باور کنم این آخرین بار بود. همین ک. که الان آنور خیابان است برای همیشه رفته، نگذاشتی ببینمت که میان بوق و چراغ ماشینها گم میشوی، عشق ما در همین خیابان تمام میشود. و برای من هیچ چیز تمام نشد.
***
هربار جلوی پانزدهم که میایستم، میگویم «ببین، این جای خالی ک. است که دیگر برنمیگردد، ببین که دیگر برنمیگردد. نبودنش هم مثل بودنش قطعیت خاصی ندارد، ولی دیگر برنمیگردد. مثل آن نقاشی روی دیوار که فقط به فاصلهی یک میلیمتر رنگ از چشمان تو دور است، ولی هرگز برنخواهد گشت.»
از میخ و گل های کاغذی...برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 129