بر سر آنم که گر ز دست برآید

ساخت وبلاگ
اینجا را می‌خواهم دوباره سرپا کنم، بلکه یک حال-نوشتی از این روزهایم داشته باشم. دو سال گذشته را در چنان سکوتی با خودم طی کرده‌ام که اصلا وجود چنین دوسالی را می‌تواند برای خودم هم کتمان کنم. فاصله‌ی بین فارغ‌التحصیلی تا حالا ناچیز می‌نماید، ولی در همین ناچیز، یار پیوند-بریده‌ام ازدواج کرد و دوستی نیمه‌ی راه دکتراست و دیگری ارشد گرفت و یکی از دکترا انصراف داد و کار جهادی می‌کند. من در تمام مدت همینجا نشسته بودم. نه مثل کاشانه‌ی مادربزرگم که هر وقت می‌روی عین ۲۰ سال قبلش باصفا و خلوت و آفتابیست، من مثل یک موزه‌ای که در خلال جنگ، بمب خورده و ویران شده و درش را بسته‌اند (چون کسی نمی‌خواهد باور کند که همه چیز از دست رفته) برجا و بسته مانده بودم.

این دو سه ماه مانده به کنکور ارشد را می‌خواهم به در و دیوار بکوبم بلکه راهی پیدا کردم، هی منتظر ماندم بلکه مطمئن شوم که کجا باید برم، در چه جنگی باید شمشیر بزنم. این همه منتظر ماندن کم‌کم از من موجود مفلوک حسودی می‌سازد. مثل اسب فعلا چشم بند می‌زنم و همین تنگ‌راه‌های بی‌هدف را می‌روم که رفته باشم، که منظره‌ی مقابلم را حداقل عوض کنم. ببینم که به کجا می‌‌بردم.

پ.ن: مثل همه‌ی جوان‌های میانمایه، رفته بودم هرمز بلکه گیجی خودم را لای شن‌ها خاک کنم، من آنجا ماندم و گیجی به تهران برگشت و الان این وبلاگ را می‌نویسد.

پ.پ.ن: تمام عمرم را گیج بوده‌ام؛ وقتی به سنی رسیدم که میشد عاشق شد، یک جاهایی را به خودم می‌گفتم عاشقم که مثلا گیجی‌ام توجیهی داشته باشد، ولی آن وقت هم بیشتر گیج بودم تا عاشق.

 

از میخ و گل های کاغذی...
ما را در سایت از میخ و گل های کاغذی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 149 تاريخ : چهارشنبه 24 بهمن 1397 ساعت: 8:18