این دو سه ماه مانده به کنکور ارشد را میخواهم به در و دیوار بکوبم بلکه راهی پیدا کردم، هی منتظر ماندم بلکه مطمئن شوم که کجا باید برم، در چه جنگی باید شمشیر بزنم. این همه منتظر ماندن کمکم از من موجود مفلوک حسودی میسازد. مثل اسب فعلا چشم بند میزنم و همین تنگراههای بیهدف را میروم که رفته باشم، که منظرهی مقابلم را حداقل عوض کنم. ببینم که به کجا میبردم.
پ.ن: مثل همهی جوانهای میانمایه، رفته بودم هرمز بلکه گیجی خودم را لای شنها خاک کنم، من آنجا ماندم و گیجی به تهران برگشت و الان این وبلاگ را مینویسد.
پ.پ.ن: تمام عمرم را گیج بودهام؛ وقتی به سنی رسیدم که میشد عاشق شد، یک جاهایی را به خودم میگفتم عاشقم که مثلا گیجیام توجیهی داشته باشد، ولی آن وقت هم بیشتر گیج بودم تا عاشق.
از میخ و گل های کاغذی...
برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 149