ف.

ساخت وبلاگ
عکس‌های سفر شانسی سال پیش روسیه را بلاخره گرفتم.

من و ف. میان برف و لختی درخت ایستاده بودیم و به خود الانمان لبخند می‌‌زدیم، دستم را دور گردن ف. حلقه کرده بودم و سرش را محکم به سر خودم چسبانده بودم. آنوقت‌ها دوست‌تر بودیم.

ف. دو سال بالایی من در دانشگاه بود، همه‌ی شرایط و درد‌هایمان شبیه بود. با رتبه‌ی خوب خودش انتخاب کرده‌بود به این دخمه بیاید، مذهبی و باحجاب بود، و رنج‌هایش را مرد سالاری، کاپیتالیسم، شرایط کشمشی آکادمی و علم در ایران و بچه‌ها و اساتید عمدتا نفهم دانشکده تشکیل می‌دادند، مثل من. رابطه‌مان یک جور مرید و مرشد و بود، دبیر انجمن علمی بود و روابط اجتماعی بالایی داشت. برایم مهم بود که ف. دو سال پیش چه کار می‌کرده، سعی می‌کردم یک‌جوری خاطره‌ی ف. را زندگی کنم.

اولین سرپیچی من شد سر انجمن اسلامی، که ف. زنگ زد و با مطمئن‌ترین لحنی که تا امروز شنیدم گفت «نرو»
رفتم.
رابطه‌مان از مرید و مراد شد مادر و دختر، دختر سرکش و جسور و بی‌پروا و مادری که می‌خواهد دخترش از راه رفته برود، نه اینکه بدود میانه‌ی برف‌های پا نخورده، ولی من دویدم. و چه چاه‌هایی که زیر این برف یکدست مخملی منتظر بلعیدنم نبودند.

یکی از همین چاه‌ها دوست مشترکمان بود که یک‌باره واله و شیدا شد و از من خواستگاری کرد. ف. هم می‌دانست ولی با من حرفی نزد. من از دخترش بودن دست کشیده بودم، او از مادر بودن.

سه روز با هم مسکو بودیم، و باخره فهمیدم چه بود که مرا تا این حد از او دور کرد: اعتماد به نفس زننده‌اش، که سر هر موقعیت مربوط و نا مربوطی به تو یاد‌آوری کند حقیر و ضعیفی
روز ‌آخر پشت او راه می رفتم و گرمای تنم و نفرتم را در کاپشنم سفت نگه‌داشته بودم که بیرون نریزند.

وقتی که ف. پشت تریبون رفت تا اولین ارائه‌ي وحشتناک زندگیش را بدهد من نزدیکش نشستم و تمام مدت با لبخند تایید نگاهش کردم. پشت آن ف. معتمد‌به‌نفس نالطیف‌، دخترکی با صدای لرزان دنبال تایید چشم‌ها می‌گشت.

قفل ف. به آنی باز شده بود و من دیدم که این صندوق زمخت فقط از رنجی که گوشه‌اش افتاده حفاظت می‌کند، مابقی‌اش خالیست. در صندوق را بستم و دیگر هیچوقت بازش نکردم، رازش برملا شده بود و الان فقط رفیقم بود، هرچند نه رفیقی که وقتی رفت آن‌سر دنیا چندماه بماند خداحافظی کند.

رفیقی که در سرما خود را چنان پوشانده که به هیبت غولی در‌آمده، نزدیکش که شوی و سرت را فرو ببری در درگاهی کلاه کاپشنش، لپش را به لپت می‌چسباند و در سکوت دوستت دارد.

+ نوشته شده در  چهارشنبه هفدهم آبان ۱۳۹۶ساعت ۱۰ ب.ظ&nbsp توسط ط دسته دار  | 

از میخ و گل های کاغذی...
ما را در سایت از میخ و گل های کاغذی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 145 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1396 ساعت: 3:07