چیزی در من مرده، جانی در من زندگی میکرده و حالا نیست. میانهی راه افتاده شاید، در درندشتی روزها و آدمها گم شده (آدمی از گم شدن میمیرد؟) دیگر از نیامدنش و نبودنش نمیترسم، صندلی را از ایوان کشیدم داخل خانه، این انتظار را، رسیدن هیچکسی پاسخ نمیدهد.
برچسب : نویسنده : m-a-xa بازدید : 143