تصویر کوچکم در پایین آینه که از بین تاریکی درِ اتاق تا راهرو نگاهم میکند، عکسهای پرسنلی و دستهجمعی چپیده زیر قابها، ماشین خیاطی با قاب چوبی، صندلی و میز مخصوص نماز خواندن، مبل چرمی با پایه و دستهای از لولهی فلزی و براق، فرش کهنه و درشتبافت، در چوبی اتاق که سه تا شیشه دارد و از دستگیرهی کوچک و قدیمیاش یک لباس زیر بزرگ آویزان است، برج رختخواب های کنار کمد، پنجرهی اتاق به راهرو (دیگر هیچجا ندیدم که بین دو فضای محصور خانه پنجرهای باشد)، صدای خواب و خرناسه، نفس خسدار، پاکوبیدن گهگاهی پدرم، نالههایی که آدمهای پیر در خواب میکنند، این گرمای کلافهکننده، کمد چوبی ماهونی که مطمئنم یک جانور در خودش دارد.چه همهی اینها را دوست دارم. زمان اینجا نمیگذرد، هیچوقت نگذشته، جز آن یک باری که صاحب قویترین خرناسههای پذیرایی، تبدیل شد به یک عکس پرسنلی در قابل با روبان مشکلی مورب بالای سرش. همیشه همین شکلی، نیمهی شب اینجا نشستهام و فکر کردم دارم با این زندگی چه میکنم. چه فرصتهایی سوخته و چه در انتظارم است. اصولا در نهایت به تصمیمهای سفتی رسیدهام که جز چند روزی شاید، از این اتاق فراتر نرفت. این آسمان کاشان چه دارد که مغز آدم را تا ته شفاف و دسترسپذیر میکند؟و شفافیت مغزم امروز مرا به اینجا کشاند که احتمالا اشتباه کردم. سریع و فکرنشده تصمیم گرفتم و میدانستم که یک روز این اتفاق میافتد، منتهی نه به این زودی. واکنشم در قبالش این است که تصمیمهای خودخواهانهتری بگیرم، تنهاییام را در جهان باور کنم و بپذیرم خارج از این اتاق، جهانی که من واقعا آنجا زندگی میکنم، جهان در گذر است.دیگر نمیخواهم بگویم که مستاصلم یا چنین چیزی. سرم را بندازم پایین و دیگر بروم. بخوانید, ...ادامه مطلب
آبشار خروشان و پر قدرت بود، برگ درختهای گردی سبز و زنده، تمام روز پر از پرنده و طراوت بود و من شاید هیچوقت انقدر ناامید نبودهام.ایکاش کسی بود که میشد این را به او گفت و میفهمید، ایکاش کسی استیصال و هرولیهی آدم را میفهمید. به دردی هم نمیخورد فهمیدن کسی. من با ناامیدیام تنها هستم و دستم به تو نمیزسد و دیگر دستم را دراز هم نمیکنم. هوسمندی که شاخهی سیب از او زیادی دور است. و میبیند که سیب را دیگرانی میتوانند بچینند. من از این پایین، از این دور فقط نگاه میکنم و ادای آدمهای معمولی را در میآورم.یک بار دست دراز کردم سمت صورتت که رو به آتش بود. تو خواب بودی و باد آتش را به سمت صورتت میزد. دست دراز کردم که ببینم دستم/صورتت زیادی گرم نباشد. کنده را جابجا کردم که شرارهاش را باد سمتت نیاورد و باز دست دراز کردم، باز جابجا کردم و باز. تو ندیدی، من هم حواسم نبود، آن یکنفری هم که دید حالا زیر خاک است. هیچکس نیست که مهربانی مایوسانهی مرا بفهمد. هیچکس نمیفهمد یاس مرا وقتی در آن تمثال بهشت، تو به من میگویی نامهربان. هیچکس نمیبیند. محبت ما بیپاسخ و فهمناشده میماند و یکروز تمام میشویم. کتابی که ما بودیم، خوانده نشده می سوزد. بخوانید, ...ادامه مطلب
از این حال توییتروارری که اینجا گرفته بدم میآید. دوست دارم بلند و طولانی و عمیق بنویسم. هر ور را نگاه میکنم از یک سطح نازکی درکها بیشتر نیست، قضاوت فقط در سطح همان رویِ روی، قضاوت در سطح عیانترین چیزها. بدون اینکه درکی از یک قدم عمیقتر باشد، یا حتی کنجکاویای برای قدمی عمیقتر شدن. در دیگری نمیبینم و در خودم هم نمیبینم، شبیه کدویی فاسد شدهام که سطح رویش از دور سالم مینماید و از درون خرابی هی پایین و پایینتر میرود و عمیق و عمیقتر میشود و خودم عقل درستکردنش را ندارم. مدام حس تهوع دارم که، چیزی در دورنم مانده که هنوز میفهمد این حال درست نیست، باید بالا بیاورم و نمیتوانم. گریه هم نمیتوانم بکنم (نه آنطور که خالی شوم، آن سنگ بزرگ در حنجرهام قدمی بالا میآید و قدمی پایین میرود و برجاست). شاد نیستم و این ناشاد بودن باز ناراحت-تر-م میکند. درونم که حالا پوک و بوگندو شده چیزهایی مثل خودش را طلب میکند: پوک و بوگندو؛ واضح است که این چیزهای خرابتر از درون من، مداوم بدترم میکنند. هی مینویسم و خودم را هی به طرق مختلف تکرار میکنم و آینه به آینه خودم را تکرار میکنم و این گه فقط تشدید میشود تا فقط برای میل خلاص شدن، بالایش بیاورم و حالم بدتر شود.حالم بد نیست البته. حسش نمیکنم. ای کدوی پوک. ای کدوی پوک! بخوانید, ...ادامه مطلب
اولین بار سر کوچه دیدمش، ماسکم را برداشته بودم که تخیلی زیباتر از واقعیت من نکند و بعد توی ذوقش بخورد، کیف خیلی سنگینم را هم برده بودم که بعد قرار برگردم دانشگاه. روی میز کنار باغچه نشستیم، حرفهای معمولی، تکرار هزاربارهی شوخی، نگاه و سعی در به خاطر سپردن (هیچ از صورتش آنوقت یادم نمانده)، نشان دادن کلیپ بامزه، پیدا کردن دوستهای مشترک، او که رفت بالا نماز بخواند، تکهی کوچکی از پرچین که شکست و خیلی موذیانه سر جایش گذاشتیم، اشتراک غذا، چایی پشت چایی، فرود شب، ۸ ساعت حرف -عملا- بیوقفه، تذکر مسئول کافه که «ممنون میشم بلند شید».وقتی رفته بود نماز، توی باغچه یک بید بزرگ و پشمالوی سفید دیدم که تقلا میکرد، احتمالا خیلی وقت آنجا بود، ولی من چند ساعت بعد از آمدنمان دیدمش. رو روی میز واررسیاش کردم: پا نداشت و بالهایش کنگرهکنگره شده بود. همه جایش مورچه چسبیده بود. مثل فرشتهای بود که هبوط کرده باشد و حالا زمینیان امکان پرواز دوبارهاش را گرفتهاند. البته هنوز بال داشت، ولی برای پرواز باید پایی میداشت که روی آن میایستاد. البته که دلم برای تقلایش سوخت و دلم میخواست کاری میکردم، ولی چه فایده؟ بیپا نه روی زمین نه هوا زندگیاش ممکن نبود، از مورچههای اینجا نجاتش میدادم جایی دیگر زمینگیر میشد. دوباره برش گرداندم همانجا و دیگر نگاهش نکردم که تقلا میکند یا نه.بید سپید همانروز و همانجا مرد، آن مهری که آنروز و آنجا بین ما افتاد خیلی بعدترش. همانجا بیدست و پا رهایش کردیم تا خوراک چیزهای روزمره شود. سپیدیاش را لای بوته گذاشتیم و دیگر نخواستیم ذره دره محوتر شدنش را ببینیم. بید سپید و پروازش، با تمام عشقش به نور خوراک مورچه شد و قطعه قطعه به تاریکی لانهشا, ...ادامه مطلب
خسروی عزیزم، سلاماین ممکن است آخرین چیزی باشد که به یادت مینویسم.چقدر عمر پروانه کوتاه است، چقدر مرگ پروانه نزدیک است، چقدر بد است که پروانهای در تاریکی از دستت بپرد، تو فرورفتنش را در تاریکی ببینی , ...ادامه مطلب
فئو، همقطار دیرینهبا من پیاده شدی، سوار شدی، گم شدی، دیدی که چگونه خودم را در چاه و چاله انداختم، چگونه بیرون آمدم (اگر بیرون آمدهام، خودم که انقدر به خودم نزدیکم این را نمیفهمم، فقط تو آنقدر فاصله, ...ادامه مطلب
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیردز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیردخدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گوکه نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیردبیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگینکه فکری در درون ما, ...ادامه مطلب
فکر میکردم دوای درد باشد، میدانم که عشق را نباید مرهم دانست، عشق پویایی و رقصی است میان دو آدم ، نه مرهم دو از پا افتاده. اما فکر میکنم آدمی این را باور ندارد، آدم دنبال مرهم است برای زخمهایی که دوسرش انقدر باز شده که خودش قرار نیست همبیاید، یک نفر باید بیاید دو سر زخمش را به هم بدوزد.زخمهای قدیمی جوش خوردهاند، اما مثل قل قل آبی در دیگ، زخمهای جدیدی, ...ادامه مطلب
چرا از آدم ها فرار میکنیم؟ قسمت اولاین که من این فعل میکنم را جمع بستم قضیه دارد، قضیه اش هم این است که احساس امنیت به آدم میدهدمثلا اگر مردم لخت در خیابان راه میرفتند، تو فقط با لخت بودن احساس امنیت میکردی، و با همین استدلال توجیه میشود که اگر همه خودشان را داخل چاه پرت کنند، تو بین آن همه گوشت و استخوان در حال سقوط آرامش بیشتری خواهی داشت تا لبه ی تنها ی چاهقبول ندارید؟ نمونه اش هم همین تهران، چرا ما تهران زندگی میکنم؟ در این حجم دود و شلوغی و نامهربانی؟ چون همه اینجا زندگی میکنند، چون دور همیم و این به ما حس امنیت میدهدچه جالب، تا اینجا متوجه می شویم, ...ادامه مطلب
“My love for youwas greater than my wisdom.” ― Euripides, Medea به همین سادگی، به همین سرراستی,از تو میپرسند,مسابقه از تو میپرسند ...ادامه مطلب
,عید نمی دهد فرح بی نظر هلال تو ...ادامه مطلب