اولین بار سر کوچه دیدمش، ماسکم را برداشته بودم که تخیلی زیباتر از واقعیت من نکند و بعد توی ذوقش بخورد، کیف خیلی سنگینم را هم برده بودم که بعد قرار برگردم دانشگاه. روی میز کنار باغچه نشستیم، حرفهای معمولی، تکرار هزاربارهی شوخی، نگاه و سعی در به خاطر سپردن (هیچ از صورتش آنوقت یادم نمانده)، نشان دادن کلیپ بامزه، پیدا کردن دوستهای مشترک، او که رفت بالا نماز بخواند، تکهی کوچکی از پرچین که شکست و خیلی موذیانه سر جایش گذاشتیم، اشتراک غذا، چایی پشت چایی، فرود شب، ۸ ساعت حرف -عملا- بیوقفه، تذکر مسئول کافه که «ممنون میشم بلند شید».وقتی رفته بود نماز، توی باغچه یک بید بزرگ و پشمالوی سفید دیدم که تقلا میکرد، احتمالا خیلی وقت آنجا بود، ولی من چند ساعت بعد از آمدنمان دیدمش. رو روی میز واررسیاش کردم: پا نداشت و بالهایش کنگرهکنگره شده بود. همه جایش مورچه چسبیده بود. مثل فرشتهای بود که هبوط کرده باشد و حالا زمینیان امکان پرواز دوبارهاش را گرفتهاند. البته هنوز بال داشت، ولی برای پرواز باید پایی میداشت که روی آن میایستاد. البته که دلم برای تقلایش سوخت و دلم میخواست کاری میکردم، ولی چه فایده؟ بیپا نه روی زمین نه هوا زندگیاش ممکن نبود، از مورچههای اینجا نجاتش میدادم جایی دیگر زمینگیر میشد. دوباره برش گرداندم همانجا و دیگر نگاهش نکردم که تقلا میکند یا نه.بید سپید همانروز و همانجا مرد، آن مهری که آنروز و آنجا بین ما افتاد خیلی بعدترش. همانجا بیدست و پا رهایش کردیم تا خوراک چیزهای روزمره شود. سپیدیاش را لای بوته گذاشتیم و دیگر نخواستیم ذره دره محوتر شدنش را ببینیم. بید سپید و پروازش، با تمام عشقش به نور خوراک مورچه شد و قطعه قطعه به تاریکی لانهشا, ...ادامه مطلب
حتما نگفتم، آن اولین روزهایی که عاشق بودم، از دانشگاه سرازیر میشدم و یک آهنگ خاص بلند را بارها و بارها گوش میدادم، و به طرز آیینی به درخت سروی در مسیرم خیره میشدم، آن عشق راز مگویی بود و هست هنوز، , ...ادامه مطلب